هول شد،ماسکش افتاد توی آب.
تا آمد برش دارد،منوچهر از دور داد زد."ولش کن دیگه به درد نمی خوره!".
دوید طرفش و سریع ماسک خودش را درآورد و زد به صورتش.
آمده بود بهداری.
چفیه خیس بسته بود به صورتش چفیه را که باز کرد،دماغ و دهانش همین طور خون می آمد.
پرستار می گفت:" مگه ماسک نداشتی؟ ".
پی نوشت:
و من از تو می پرسم....بله از تو که این نوشته را میخوانی!
اگر تو بودی اینقدر گذشت و مردانگی داشتی؟
و من میدانم که هرگز نداشتم!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
نویسندگان
آرشیو
آمار سایت